سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، بخشندگان را دوست می دارد؛ پس دوستشان بدارید و بخیلان را دشمن می دارد؛ پس دشمنشان بدارید [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

مرام عشق همینه!

سرم را بین دستهایم گرفته ام.گیج شده ام.خسته و بی رمق گوشه ای افتاده ام.دیشب تا نیمه های شب به عکس تو خیره شده بودم.برای هزارمین بار دست نوشته هایت را خواندم گریه کردم.عکست را هزار بار بوسیدم و روی چشمهایم گذاشتم.من با تو حرف میزدم،از تو میپرسیدم چرا؟ولی تو فقط نگاهم میکردی.ساکت و آرام نگاهم میکردی و هیچ نمیگفتی.
من عکست را بغل کرده بودم و به سینه ام میفشردم و گریه میکردم.دلم گرفته نازنین.دلم از این دنیا گرفته است،از دست خودم خسته شده ام.میخواهم فرار کنم،حتی از خودم.
میدانم نازنینم،میدانم در آن دل مهربانت چه میگذرد،مهربانیت را میفهمم،با تمام وجودم درک میکنم.فقط خسته ام.میدانی چه میگویم؟دارم باز هم تنهاتر میشوم..
صدای خرد شدن استخوانهایم را میشنوم.

خاطرات گذشته مثل سیلی به طرفم هجوم آورده اند.
دیگر توانش را ندارم.دیگر نمیتوانم صبوری کنم.خدایا بفهم که دیگر نمیتوانم.این بار سنگین را از شانه های خستهء من بگیر

خـــــــــــــدایـــــــــــــــــا

دلم میخواهد زندگی کنم،عاشق باشم،بخندم،از شادی فریاد بزنم،چرا سهم مرا از شاد بودن نمیدهی؟چرا همیشه اندوه را قسمت ِ من میکنی؟
یعنی من انقدر بد بوده ام؟انقدر که حتی حق ندارم مدت کوتاهی خوشبخت باشم؟
خدایا تو هم مرا دوست نداری.با تمام مهربانیت،با تمام بزرگواریت،با تمام عشقی که به بندگانت داری،اما مرا دوست نداری.
مرا رها کرده ای و نمیبینی دارم جان میدهم.نمیبینی دارم هرروز بیشتر و بیشتر در این باتلاق متعفن فرو میروم.دستم را نمیگیری؟کمکم نمیکنی؟میخواهی همینطور تنها و بی پناه جان بدهم؟
کاش لااقل در آغوش عشقم میمردم.کاش وقتی که جان میدادم او سرم را در دستهایش میگرفت.کاش تصویر او آخرین چیزی بود که مردمک بیروح چشمم نظاره میکرد.کاش دستهای سردم را با دستهای گرمش میگرفت و تا آخرین لحظه کنارم میماند.اینطور دیگر هیچ غمی برایم نمیماند.
الان میخوام ساکت بمونم .. لحظه شماری میکنم تا لحظه ی مرگم برسه... تنها چیزی که میتونه آرومم کنه...




گلبرگ ::: یکشنبه 87/1/4::: ساعت 6:25 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 12


بازدید دیروز: 18


کل بازدید :14748
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
گلبرگ
نام: تو شناسنامه نوشته ... حالا چه فرقی می کنه؟؟؟ فکر کن گلبرگ!!! شهرت: تو شناسنامه نوشته ... حالا بازم چه فرقی می کنه فکر کن بیخانمان متولد: تو شناسنامه اینو نوشته ولی کی باورش می شه؟ یه تیکه کاغذه دیگه 1/4/1365 محل تولد: تو شناسنامه تهران هستش شایدم جای دیگه بوده خودم در جریانش نیستم رشته تحصیلی: چون اینو خودم انتخاب کردم می دونم نرم افزار هستش ولی بازم نمی شه اعتماد پیدا کرد از این دانشگاه ها هر چیزی بر میاد یه جمله از من: زندگی همچون پیازی است که هر لایه ان را ورق زدم مرا به گریه انداخت
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<