-ای خداوند بزرگ بامن حرف بزن.
پرنده ی خوش صدایی آواز خواند ولی مرد نشنید.
-خدایا چرا با من حرف نمیزنی؟
پرنده دوباره آواز خواند. ولی مرد نشنید
-خدایا بگذار تو را ببینم.
برقی جهید و آسمان روشن شد.مرد آن را ندید و ادامه داد:
-لا اقل معجزه ای نشانم بده.
کودکی متولد شد که مرد آن را ندید.
-خدایا مرا لمس کن تا بدانم در اینجا حضور داری.
پروانه ای با بال های رنگین به سمت مرد آمد و مرد با دست او را پس زد و به مناجات خود ادامه داد....