بر [شمار] برادران خود بیفزایید ؛ زیرا هرمؤمنی را در روز قیامت، شفاعتی است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

مرام عشق همینه!

پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "

 

پیرمرد گفت : " من هم همینطور . "

 

پسرک آرام نجوا  کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . "

 

پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "

 

پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."

 

پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . "

 

اما بدتر از همه این است که...  پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .

 

بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .

 

" می فهمم چه حسی داری  . . . می فهمم . "




گلبرگ ::: یکشنبه 87/1/4::: ساعت 7:59 عصر

زندگی قصه مرد یخ فروشی است که ازاو پرسیدند:فروختی؟
 
گفت:نخریدند،تمام شد...!



گلبرگ ::: یکشنبه 87/1/4::: ساعت 7:59 عصر

گفتم : می مانم تا ابد تا هر زمان که تو بخواهی
گفتی : می دانم
گفتم:چشمانت رادر بهترین نقطه دلم قاب کرده ام برای همیشه هر
گوشه دلم را که میبینم توهم آن جایی .
گفتی : می دانم
گفتم : برای من از تو دوست داشتنی تر وجود ندارد باز هم گفتی می دانم . امروز چندمین روز است که تو رفته ای و من هیچ گاه این را نمی دانستم 
که تو برای من به یاد من و دوست دار من نیستی
باز هم می گویم : منتظرت می مانم شاید فقط شاید روزی برگردی....




گلبرگ ::: یکشنبه 87/1/4::: ساعت 7:58 عصر




گلبرگ ::: یکشنبه 87/1/4::: ساعت 7:58 عصر

میروم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش.

به خدا میبرم از شهر شما دل شویده و دیوانه خویش.

میبرم تا در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ گناه.

شستشویش دهم از لکه عشق زین همه خواهش بیجا و تباه

میبرم تا ز تو دورش سازم ز تو ای جلوه امید محال

میبرم زنده بگورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال ...




گلبرگ ::: یکشنبه 87/1/4::: ساعت 7:58 عصر

نامه ای به پدر!


 



پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
                                                                                                                                         با عشق،
                                                                                                                                           پسرت،
                                                                                                                                            John


پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.




گلبرگ ::: یکشنبه 87/1/4::: ساعت 7:57 عصر

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد

سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم

یا سیل می بارد و یا باران ندارد

بابا انارو سیب و نان را می نویسد

حتی برای خواندنش دندان ندارد

انگار بابا همکلاس اولی هاست

هی می نویسد این ندارد آن ندارد

بنویس  کی آن مرد در باران میاید

این انتظار خیسمان پایان ندارد

ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد




گلبرگ ::: یکشنبه 87/1/4::: ساعت 7:57 عصر

لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم . وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند
جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت: آقا، شما را به خدا ، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم
جان گفت نسیه نمیدهد
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت: ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من
خواروبار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو ؟
لوئیز گفت: اینجاست
.«لیستت را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هرچه خواستی ببر»
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد ، از کیفش تکه کاغذی در آورد، و چیزی رویش نوشت وآن را روی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: « ای خدای عزیزم، تو از نیاز «من با خبری، خودت آن را برآورد کن
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت ومتحیر خشکش زد
لوئیز خداحافظی کرد و رفت


........ فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است.



گلبرگ ::: یکشنبه 87/1/4::: ساعت 7:56 عصر

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت.

 با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صــــداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.




گلبرگ ::: یکشنبه 87/1/4::: ساعت 7:56 عصر

اون روز پشت یه وانت قراضه خوندم که نوشته بود:

کی به کیه منم پرایدم

قشنگ بود نه؟؟؟؟؟؟؟؟




گلبرگ ::: یکشنبه 87/1/4::: ساعت 7:55 عصر

<      1   2   3   4   5   >>   >
 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 9


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :14727
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
گلبرگ
نام: تو شناسنامه نوشته ... حالا چه فرقی می کنه؟؟؟ فکر کن گلبرگ!!! شهرت: تو شناسنامه نوشته ... حالا بازم چه فرقی می کنه فکر کن بیخانمان متولد: تو شناسنامه اینو نوشته ولی کی باورش می شه؟ یه تیکه کاغذه دیگه 1/4/1365 محل تولد: تو شناسنامه تهران هستش شایدم جای دیگه بوده خودم در جریانش نیستم رشته تحصیلی: چون اینو خودم انتخاب کردم می دونم نرم افزار هستش ولی بازم نمی شه اعتماد پیدا کرد از این دانشگاه ها هر چیزی بر میاد یه جمله از من: زندگی همچون پیازی است که هر لایه ان را ورق زدم مرا به گریه انداخت
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<