سر کلاس ریاضی بود که استاد امد و دو
خط موازی کشید خط پایینی نگاهی به خط
بالایی کرد و عاشق شد. خط بالایی هم
نگاهی به خط پایینی کرد. و تو دلش
عاشق شد در همین هنگام بود که استاد
داد زد . دو خط موازی هیچ وقت به هم
نمیرسند...!
از من پرسید: تو مال منی؟
گفتم: آره مال خود خودتم. هر کاری دلت میخواد باهام بکن.
گفت: هر کاری؟
گفتم: آره
تنهام گذاشت و رفت
اینقدر پشت سیستم نشستم این شکلی شدم
فقط واسه خاطر تو
تویی که هنوز نمی دونم کی هستی !!!
سر کلاس ادبیات معلم گفت:
فعل رفتن رو صرف کن:
رفتم ... رفتی ... رفت...
ساکت می شوم، می خندم،
ولی خنده ام تلخ می شود.
استاد داد می زند:خوب بعد؟ ادامه بده .
و من می گویم:رفت .رفت..رفت...
رفت و دلم شکست...
غم رو دلم نشست...
رفت شادیم بمرد...
شور از دلم ببرد ...
رفت...رفت...رفت ...
و من می خندم و می گویم:
خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است...
کارم از گریه گذشته است به آن می خندم
مثل معادله ای که استاد روی تخته نوشته!
راستی چی می شه اخرش به کجا می رسه؟؟
صدای استاد تو گوشم می پیچه:
معادله های به این شکل با بیش
از ? مجهول عملآ
قابل حل نیستند!!!!!!!!
سرم را بین دستهایم گرفته ام.گیج شده ام.خسته و بی رمق گوشه ای افتاده ام.دیشب تا نیمه های شب به عکس تو خیره شده بودم.برای هزارمین بار دست نوشته هایت را خواندم گریه کردم.عکست را هزار بار بوسیدم و روی چشمهایم گذاشتم.من با تو حرف میزدم،از تو میپرسیدم چرا؟ولی تو فقط نگاهم میکردی.ساکت و آرام نگاهم میکردی و هیچ نمیگفتی.
من عکست را بغل کرده بودم و به سینه ام میفشردم و گریه میکردم.دلم گرفته نازنین.دلم از این دنیا گرفته است،از دست خودم خسته شده ام.میخواهم فرار کنم،حتی از خودم.
میدانم نازنینم،میدانم در آن دل مهربانت چه میگذرد،مهربانیت را میفهمم،با تمام وجودم درک میکنم.فقط خسته ام.میدانی چه میگویم؟دارم باز هم تنهاتر میشوم..
صدای خرد شدن استخوانهایم را میشنوم.
خاطرات گذشته مثل سیلی به طرفم هجوم آورده اند.
دیگر توانش را ندارم.دیگر نمیتوانم صبوری کنم.خدایا بفهم که دیگر نمیتوانم.این بار سنگین را از شانه های خستهء من بگیر
خـــــــــــــدایـــــــــــــــــا
دلم میخواهد زندگی کنم،عاشق باشم،بخندم،از شادی فریاد بزنم،چرا سهم مرا از شاد بودن نمیدهی؟چرا همیشه اندوه را قسمت ِ من میکنی؟
یعنی من انقدر بد بوده ام؟انقدر که حتی حق ندارم مدت کوتاهی خوشبخت باشم؟
خدایا تو هم مرا دوست نداری.با تمام مهربانیت،با تمام بزرگواریت،با تمام عشقی که به بندگانت داری،اما مرا دوست نداری.
مرا رها کرده ای و نمیبینی دارم جان میدهم.نمیبینی دارم هرروز بیشتر و بیشتر در این باتلاق متعفن فرو میروم.دستم را نمیگیری؟کمکم نمیکنی؟میخواهی همینطور تنها و بی پناه جان بدهم؟
کاش لااقل در آغوش عشقم میمردم.کاش وقتی که جان میدادم او سرم را در دستهایش میگرفت.کاش تصویر او آخرین چیزی بود که مردمک بیروح چشمم نظاره میکرد.کاش دستهای سردم را با دستهای گرمش میگرفت و تا آخرین لحظه کنارم میماند.اینطور دیگر هیچ غمی برایم نمیماند.
الان میخوام ساکت بمونم .. لحظه شماری میکنم تا لحظه ی مرگم برسه... تنها چیزی که میتونه آرومم کنه...
?- در فروتنی مانند زمین باش
?- در مهر و دوستی مانند خورشید باش
?- هنگام خشم و غضب مانند کوه باش
?- در سخاوت و کمک به دیگران مانند رود باش
?- در هماهنگی و کنارآمدن با دیگران مانند دریا باش