-ای خداوند بزرگ بامن حرف بزن.
پرنده ی خوش صدایی آواز خواند ولی مرد نشنید.
-خدایا چرا با من حرف نمیزنی؟
پرنده دوباره آواز خواند. ولی مرد نشنید
-خدایا بگذار تو را ببینم.
برقی جهید و آسمان روشن شد.مرد آن را ندید و ادامه داد:
-لا اقل معجزه ای نشانم بده.
کودکی متولد شد که مرد آن را ندید.
-خدایا مرا لمس کن تا بدانم در اینجا حضور داری.
پروانه ای با بال های رنگین به سمت مرد آمد و مرد با دست او را پس زد و به مناجات خود ادامه داد....
یارب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریه سحرگاهم ده
در راه خود اول ز خود بیخودم کن
بیخود چو شدم ز خود به خود راهم ده
خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم
که تو در عرش کبریایی ات نداری
من چون تویی دارم
و تو چون خودی نداری
در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند. شادی , غم , غرور , عشق و ... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایق ایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. وقتی جزیره به زیر آب رفت ,عشق از ثروت که قایقی با شکوه داشت کمک خواست و گفت: آیا میتونم با تو همسفر شوم؟ ثروت گفت: نه من مقدار زیادی طلا و نقره دارم و جایی برای تو ندارم. عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکانی امن بود کمک خواست. غرور گفت: نه! چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد. غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به او گفت: اجازه بده که با تو بیایم. غم با صدای حزن آلود گفت: آه من خیلی ناراحتم ,و احتیاج دارم تنها باشم! عشق سراغ شادی رفت و او را صدا زد,اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید. آب هر لحظه بالاتر میامد وعشق دیگر ناامید شد, که ناگهان صدایی سالخورده گفت من تو را خواهم برد. عشق از خوشحالی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع سوار قایق شد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود ادامه داد و عشق تازه متوجه شد که چقدر پیرمرد به گردنش حق دارد. عشق نزد علم رفت و گفت آن پیرمرد کی بود که جان مرا نجات داد؟ علم پاسخ داد زمان. عشق با تعجب پرسید چرا زمان به من کمک کرد؟!! علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است... »
عجب بالا و پایین داره دنیا
عجب این روزگار دل سرده با ما
اگه یکی رو دیدی که وقتد داری رد می شی بر می گرده و
نگات می کنه بدون براش مهمی
اگه یکی رو دیدی که وقتی داری میرفتی بر می گرده و با عجله می یاد
سمت تو بدون براش عزیزی
اگه یکی رو دیدی وقتی داری می خندی بر می گرده و نگات می کنه
بدون واسش قشنگی
اگه یکی رو دیدی وقتی داری گریه می کنی بر می گرده و میاد باهات
اشک می ریزه بدون دوست داره
اگه یکی رو دیدی وقتی داری با یکی دیگه حرف می زنی ترکت می کنه
بدون عاشقته
اگه یکی رو دیدی وقتی داری ترکش می کنی برات فقط سکوت می کنه
بدون دیوونته
اگه یکی رو دیدی که ازنبودنت داغون شده بدون که
براش همه چی بودی
اگه یکی رو دیدی که یه روز از بی تو بودن می ناله بدون که
بدونه تو می میره
اگه یکی رو دیدی که بعد رفتنت لباس سفید پوشیده بدون که
بدون تو مرده
اگه یه روز دیدیش که یه گوشه افتاده و یه پارچه سفید روش کشیدن
بدون واسه خاطرتومرده
و خداوند زن را آفرید خداوند زن را از پهلوی چپ مرد آفرید
نه از سر او تا بر او مسلط گردد نه از پای او تا لگد کوب
امیال او گردد بلکه از پهلوی او تا برابر او باشد و از زیر
بازوی او تا در حمایت او باشد و از نزدیکترین نقطه به
قلب او تا محبوب او باشد ...